شعر مادر به دخترش
دخترم، گوهر من !
گوهرم، دختر من !
تو كه تك گوهر دنیای منی
دل به لبخند « حرامی » مسپار
« دزد » را « دوست » مخوان
چشم امید بر ابلیس مدار
دیو خویان پلیدای كه سلیمان رویند
همه گوهر شكنند
« دیو » كی ارزش گوهر داند ؟
نه خردمند بود
آنكه اهریمن را
از سر جهل، سلیمان خواند
دخترم ـ ای همه هستی من !
تو چراغی، تو چراغ همه شب های منی
به ره باد مرو
تو گلی، دسته گل صد رنگی
پیش گلچین منشین
تو یكی گوهر تابنده بی مانندی
خویش را خوار مبین
آری ای دختركم، ای به سراپا الماس
از « حرامی » بهراس
قیمت خودمشكن
قدر خود را بشناس
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط فهيمه دباغ طهماسبي در 1396/05/03 ساعت 07:42:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید